وقتی که خواب نیست ز رویا سخن مگوآنجا که آب نیست ز دریا سخن مگوپاییزها به دور تسلسل رسیدهانداز باغهای سبز شکوفا سخن مگودیریست دیده غیر حقارت ندیده استبیهوده از شکوه تماشا سخن مگویاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگوچون نیک بنگری همه زو بیوفاتریمبا من ز بیوفایی دنیا سخن مگوآنجا که دست موسی و هارون به خون همآغشته گشته از ید بیضا سخن مگووقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشتاز وعدهی ظهور مسیحا سخن مگوآری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگبا شام آخر است و یهودا، سخن مگو!این باغ مزدکی است بهل باغ عیسوی!حرف از بشر بزن ز چلیپا سخن مگوظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هماز شب به استعاره و ایما سخن مگوبا آن که بسته است به نابودیات کمراز مهر و آشتی و مدارا سخن مگوخورشید ما به چوبهی اعدام بسته استاز صبح و آفتاب در این جا سخن مگوحسین منزویبرچسبها: اشعار, غزل, حسین منزوی + نوشته شده در جمعه چهارم فروردین ۱۴۰۲ساعت 11:50  توسط احسان نصری | بخوانید, ...ادامه مطلب