غمش رهایی و خوشحالی اش گرفتاریهزار خوش دلی آکنده با خود آزاریدرست می شنوی؛ عاشقانه می گویمبدان که شعر دروغ است و عشق، بیماریسراغی از تو نگیرم بگو چه کار کنم؟که جان به لب شدم از قهر و آشتی، آریبه دوست داشتنت افتخار خواهم کردولی کلافه ام از این جنون ادواریاگر دوباره سراغی گرفتم از تو، نباشمرا رها کن و خود را بزن به بیزاریدو روز بی خبرم از تو و نمی میرمچنین نبود گمانم به خویشتن داریدلم به زندگی سخت و,سراغی,نگیرم,کنم؟ ...ادامه مطلب