به خاطر توبه جهان خواهم نگريستبه خاطر تواز درختان ميوه خواهم چيدبه خاطر توراه خواهم رفتو به خاطر توبا مردمان سخن خواهم گفتبه خاطر توخودم را دوست خواهم داشتبيژن جلالیبرچسبها: اشعار, شعر سپید, بیژن جلالی + نوشته شده در سه شنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 10:46  توسط احسان نصری | بخوانید, ...ادامه مطلب
صبح تو را در فروشگاه دیدمهلو و زردآلو سوا میکردیگفتی برای یک مهمان است.تمام روزدر انتظار زنگ تلفن بودمگئورک امینترجمهی واهه آرمنبرچسبها: اشعار, شعر جهان, گئورک امین, واهه آرمن + نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۲ساعت 15:13  توسط احسان نصری | بخوانید, ...ادامه مطلب
بر عکس بهارا که چند ساله بهاری نیستپاییز هنوز با ماست، پاییز شعاری نیستپاییز هنوز سرخه، پاییز هنوز زردهمثل یه درخت سبز با ریشهی تب کردهاین فصلُ که میشناسی، میخنده و میبارهاحوالشو میبینی، معلومه جنون دارهدیوونهی دیوونهس، زنجیریِ زنجیرییا حالتُ میگیره، یا حسّشُ میگیرییه تلخیِ شیرینه، یه حسرتِ با لذتیه دورهی ممنوعهست، یه لذتِ با حسرتپاییز هنوز فصل روزای پریشونهپاییز هنوز با ماست، برگاش تو خیابونهافشین یداللهیبرچسبها: اشعار, ترانه, افشین یداللهی + نوشته شده در شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲ساعت 14:18  توسط احسان نصری | بخوانید, ...ادامه مطلب
من در قصههايم سرِ پرندهاي را بريده و پنهان کردهام تا خواننده به تحرک و تشنج تشديد شدهی تن و بال و پاهايش خيره شود؛ و پيش از آنکه پرنده بميرد، و تحرکش به سکون تبديل شود، شما تپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترين شکل آن ميبينيد که ديگر زندگي نيست، مرگ هم نيست؛ زيرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگي آميخته با مرگ. و اين همه لحظهاي است پيش از مرگ، که پرنده شديدترين پر و بال زدن سرتاسر زندگياش را انجام داده است؛ لحظهاي که بيشترين آميختگي را با زندگي و طلب زندگي دارد، آن هم درست در همسايگي مرگ. به خاطر همين است که تمام قصههاي من شروع و پايان ندارد.داستانهای ناتمامبیژن نجدیبرچسبها: بریده کتاب, داستانهای ناتمام, بیژن نجدی + نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۲ساعت 15:3  توسط احسان نصری | بخوانید, ...ادامه مطلب
شرایط برای نوشتن خیلی افسرده کننده است، مدام میگویی اوضاع بدتر از این نمیشود و بعد میبینی که میشود. چقدر بدتر میتواند بشود؟یادداشتهای بغدادنها الراضیترجمهی مریم مومنیبرچسبها: بریده کتاب, یادداشتهای بغداد, نها الراضی, مریم مومنی بخوانید, ...ادامه مطلب
پیچیده است عطر نفسهایت در حلقه حلقه حلقهی گیسویممیلرزد از تصور آغوشت ماهیچههای نازک بازویممن رشته کوه یخزدهای هستم چشمان تو شبیه دو اسکیبازاز قلهها به دامنه میلغزند سُر میخورند نرم و سبک رویمپیش از تو گاه کوهنوردانی قصد صعود داشتهاند از مناما رسیده پرچمشان تنها تا صبح مهگرفتهی پهلویمتنها تویی که جای قدمهایت بر شانههای برفی من پیداستتنها تویی و باد که این شبها دنبال تو رها شده در مویمآن رشته کوه یخزده این شبها آتشفشان تشنهی خاموشیستانگار در تمام تنم جاریست سرب مذاب و هیچ نمیگویملب بستهام از آنکه هراسانم، لب واکنم حرارت پنهانم -یخهام را مذاب کند آنوقت... آنوقت آه... آه... چه میگویم؟آنوقت میروند دو اسکیباز از دامنم به کوه یخی دیگرکوهی که قلههای بلندش هم حتی نمیرسند به زانویملب بستهام هنوز و همین کافیست این که هنوز هستی و شب تا صبحپیچیده است عطر نفسهایت در حلقه حلقه حلقهی گیسویمپانتهآ صفاییبرچسبها: اشعار, غزل, پانتهآ صفایی + نوشته شده در یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 11:31  توسط احسان نصری | بخوانید, ...ادامه مطلب
خدایا، به من پاهای عنکبوت عطا کنکه من و تمام کودکان خاورمیانهبه سقف وطن آویزان شویمتا این روزگار بگذرد...محمد الماغوطترجمهی سعید هلیچیبرچسبها: اشعار, شعر سپید, شعر جهان, محمد الماغوط + نوشته شده در سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲ساعت 9:32  توسط احسان نصری | بخوانید, ...ادامه مطلب
وقتی که خواب نیست ز رویا سخن مگوآنجا که آب نیست ز دریا سخن مگوپاییزها به دور تسلسل رسیدهانداز باغهای سبز شکوفا سخن مگودیریست دیده غیر حقارت ندیده استبیهوده از شکوه تماشا سخن مگویاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگوچون نیک بنگری همه زو بیوفاتریمبا من ز بیوفایی دنیا سخن مگوآنجا که دست موسی و هارون به خون همآغشته گشته از ید بیضا سخن مگووقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشتاز وعدهی ظهور مسیحا سخن مگوآری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگبا شام آخر است و یهودا، سخن مگو!این باغ مزدکی است بهل باغ عیسوی!حرف از بشر بزن ز چلیپا سخن مگوظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هماز شب به استعاره و ایما سخن مگوبا آن که بسته است به نابودیات کمراز مهر و آشتی و مدارا سخن مگوخورشید ما به چوبهی اعدام بسته استاز صبح و آفتاب در این جا سخن مگوحسین منزویبرچسبها: اشعار, غزل, حسین منزوی + نوشته شده در جمعه چهارم فروردین ۱۴۰۲ساعت 11:50  توسط احسان نصری | بخوانید, ...ادامه مطلب
از خیر قَدَر، قضا گذشتهکار دلم از دعا گذشتهشبهای بلند بی عبادتدر حسرت ربنا گذشتهسلطان شده روز بعد، هرکساز کوی تو چون گدا گذشتهگیرم که گذشت آه از حالحالا چه کنیم با گذشتهطوری ز خطای ما گذر کردماندیم ندیده یا گذشتهتصمیم به توبه تا گرفتمفرمود: گذشتهها گذشتههرجا که رسید گریه کردیمآب از سر چشم ما گذشتهدر راه نجات امت خویشاز خون خودش خدا گذشتهمیخی که رسیده از مدینهاز سینهی کربلا گذشتهیک تیر به حلق اصغرت خورداز حنجر او سه تا گذشتهوا شد دهن کمان و حرفشاز گوش، هجا هجا گذشتهاز روی تن تو یک نفر نهیک لشکر بیحیا گذشتهعباس کجاست تا ببیندبر خواهر او چهها گذشتهابوالفضل عصمت پرستبرچسبها: اشعار, غزل, ایام محرم, ابوالفضل عصمت پرست + نوشته شده در دوشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۱ساعت 9:56  توسط احسان نصری | بخوانید, ...ادامه مطلب
تو ابر باشی اگر، شانههای من کوه استعبورت از شب تنهاییام چه بشکوه استنه سنگ نیست دلم آنچنان که میگویندبه هم فشردگی چند قرن اندوه استتو هم شبیه خودم بغض در گلو داریو رنگ پیرهنت آه سرد و بیروح استهن, ...ادامه مطلب
ز شرم گرچه تهی ماند از تو آغوشمنمیشود شب دیدارمان فراموشمدلم که بود خروشان چو بحر شد خاموشچو موج گرم صدایت دوید در گوشمزدی به شانهی من تکیه و ندانستیکه بار غم فتد از رفتن تو بر دوشمبه رنگ بخت منش آف, ...ادامه مطلب
خانهام را گم کردهاماین جریان هولناکعطرهای تو در بارانمرا آسوده نمیگذارندپسباز آی در این فصل بی باراناقرار میکنمتو را دوست داشتمتوهمان که مرا با لباس آبیبه عمق تعجب و انکار انبوه برده بودیمن ایستاد, ...ادامه مطلب
اگر میخواهی احساس مرا بدانیبه سایهات نگاه کننزدیک به توامحال که هرگز نمیتوانم لمست کنمجمال ثریاترجمهی سیامک تقیزاده, ...ادامه مطلب
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتمپر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتمبه سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم رادل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتممرا چون موج، دوری از تو ممکن نیست ای ساحلهزاران با, ...ادامه مطلب
من این راه دراز را آمدمکه تو را ببینمزمین شخمزده را دیدهامپاره خشت و ماه بریده را دیدهامشگفت کودکانو پایمال علفها را دیدهامسایهبانی خاک و شعلهی آه را دیدهامباد را دیدهام؛و تو را ندیدمشمس لنگرودی, ...ادامه مطلب