ز شرم گرچه تهی ماند از تو آغوشم
نمیشود شب دیدارمان فراموشم
دلم که بود خروشان چو بحر شد خاموش
چو موج گرم صدایت دوید در گوشم
زدی به شانهی من تکیه و ندانستی
که بار غم فتد از رفتن تو بر دوشم
به رنگ بخت منش آفریده است خدا
بیا که مردهی آن گیسوی سیهپوشم
گَرَم تو خون جگر دادهای حلالم باد
وگر ز جام لبت می کشیدهام نوشم
به خویش باز نیارد مرا ز مستی عشق
اگر که بالزنان آید از سفر هوشم
نمیشود دل دریاییام تهی از شور
اگر به صورت ظاهر فتاده از جوشم
از آن زمان که جدا ماندم از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زدهست خاموشم
به یک دو حرف کنم مختصر حکایت را
تو را ز یاد نبردم مکن فراموشم...
محمد قهرمان
ساده اما قشنگ...برچسب : نویسنده : sadeamaghashango بازدید : 127