حرفی که خالی ام کند از سال ها سکوت
حسّی که باز پُر کنَدَم از هوای تو
این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است
تا صبح راه می روم و پا به پای تو...
در خواب... حرف می زنم و گریه می کنم
بیدار می کنند مرا دستهای تو
هی شعر می نویسم و دلتنگ می شوم
حس می کنم کنارَمی و آه... جای تو...
این شعر را رها کن و نشنیده ام بگیر
بگذار در سکوت بمیرم برای تو...
اصغر معاذی
برچسبها: اشعار, غزل, اصغر معاذی
برچسب : نویسنده : sadeamaghashango بازدید : 157