گرفت دست مرا هرکه، بر زمینم زد
بگیر دست مرا، دست من به دامن تو
به شاه بیت غزل های خواجه می مانست
غزل ترانه ی چشمان مردافکن تو
شکوه شرقی خورشید های ناپیدا
نشد که نور بتابد به من ز روزن تو
تو باغ روشن آوازهای پیوندی
نشد که خوشه بچینم شبی ز خرمن تو
غریبه چشم تو را جار می زند اما
منم که گم شده ام در نگاه روشن تو
غریب و گنگ به بن بست مرگ افتادم
بیا! نیایی اگر، خون من به گردن تو
غروب بود و من و تو غریب، وقت وداع
صدای هق هق من بود و گریه کردن تو
مرتضی امیری اسفندقه
برچسبها: اشعار, غزل, مرتضی امیری اسفندقه